من روز خویش را با آفتاب روی تو ،
کز مشرق خیال دمیده است آغاز می کنم
من با تو می نویسم و می خوانم
من با تو راه می روم و حرف میزنم
وز شوق این محال که دستم به دست توست
من جای راه رفتن پرواز می کنم
آن لحظه که مات در انزوای خویش خاموش می نشینم
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
گاهی میان مردم ، در ازدحام شهر
غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم